داستان حليمه سعديه
حليمه دختر ابى ذويب از قبيله سعد بن بكر هوزان بوده است رسم اشراف عرب اين بود كه فرزندان خود را به دايه ها مى سپردند و دايگان معمولا بيرون شهرها زندگى مى كردند تا كودكان را در هواى صحرا پرورش دهند، رشد و نمو كامل و استخوان بندى آنها محكمتر شود.
ضمنا از بيمارى وباى شهر مكه كه خطر آن براى نوزادان بيشتر بود مصون بمانند و زبان عربى را در يك منطقه دست نخورده ياد بگيرند. در اين قسمت ، دايگان قبيله بنى سعد مشهور بودند، آنها در موقع معينى به مكه مى آمدند، هر كدام نوزادى را گرفته همراه خود مى بردند.
چهار ماه از تولد پيامبر اكرم (ص ) گذشته بود كه دايگان قبيله بنى سعد به مكه آمدند و آن سال ، قحطى سالى عجيبى بود، از اين نظر به كمك اشراف ، بيش از حد نيازمند بودند. گروهى از تاريخ نويسان مى گويند:هيچ يك از دايگان حاضر نشدند به محمد (ص ) شير بدهند، زيرا بيشتر طالب بودند كه اطفال غير يتيم را انتخاب كنند تا از كمكهاى پدران آنها بهره مند شوند و نوعا از گرفتن طفل يتيم سرباز مى زدند، حتى حليمه از قبول او سرباز زد ولى چون بر اثر ضعف اندام ، هيچ كس طفل خود را به او نداد ناچار شد كه رسول خدا را بپذيرد و با شوهر خود چنين گفت : كه برويم همين طفل يتيم (محمد) را بگيريم و دست خالى برنگرديم شايد لطف الهى شامل حال ما گردد، اتفاقا حدس او درست درآمد، از آن لحظه كه آماده شد به محمد آن كودك يتيم ، خدمت كند، الطاف الهى سراسر زندگى او را فرا گرفت و ضمنا يادآورى مى شود كه نوزاد قريش (محمد) سينه هيچ يك از زنان شير ده را نگرفت ، سرانجام حليمه سعديه آمد سينه او را مكيد.در اين لحظه وجد و سرور خاندان عبدالمطلب را فرا گرفت عبدالمطلب رو به حليمه كرد و گفت : از كدام قبيله اى ؟ جواب داد: حليمه گفت : از بنى سعد، گفت : اسمت چيست ؟ جواب داد: حليمه ، عبدالمطلب از اسم و نام قبيله او بسيار مسرور شد و گفت : آفرين ، آفرين ، دو خوى پسنديده و دو خصلت شايسته ، يكى سعادت و خوشبختى و ديگرى حلم و بردبارى .
نظرات شما عزیزان: